از حال خود شکسته دلان را خبر فرست


از حال خود شکسته دلان را خبر فرست

از حال خود شکسته دلان را خبر فرست


از حال خود شکسته دلان را خبر فرست

از حال خود شکسته دلان را خبر فرست


از حال خود شکسته دلان را خبر فرست

از حال خود شکسته دلان را خبر فرست


از حال خود شکسته دلان را خبر فرست

از حال خود شکسته دلان را خبر فرست


از حال خود شکسته دلان را خبر فرست

از حال خود شکسته دلان را خبر فرست


تسکین جان سوختگان یک نظر فرست

تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
گر زر خشک نیست سخن های تر فرست
گر زر خشک نیست سخن های تر فرست
گر زر خشک نیست سخن های تر فرست
گر زر خشک نیست سخن های تر فرست
گر زر خشک نیست سخن های تر فرست
گر زر خشک نیست سخن های تر فرست
گر زر خشک نیست سخن های تر فرست
گر زر خشک نیست سخن های تر فرست
گر زر خشک نیست سخن های تر فرست
گر زر خشک نیست سخن های تر فرست
گر زر خشک نیست سخن های تر فرست
بودم در این حدیث که آمد خیال تو
بودم در این حدیث که آمد خیال تو
بودم در این حدیث که آمد خیال تو
بودم در این حدیث که آمد خیال تو
بودم در این حدیث که آمد خیال تو
بودم در این حدیث که آمد خیال تو
بودم در این حدیث که آمد خیال تو
بودم در این حدیث که آمد خیال تو
بودم در این حدیث که آمد خیال تو
بودم در این حدیث که آمد خیال تو
بودم در این حدیث که آمد خیال تو
کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی
الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی
الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی
الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی
الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی
الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی
الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی
الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی
الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی
الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی
الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی
این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست
این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست
این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست
این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست
این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست
این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست
این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست
این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست
این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست
این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست
این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست
سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد
سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد
سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد
سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد
سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد
سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد
سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد
سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد
سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد
سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد
سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد
شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست
شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست
شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست
شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست
شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست
شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست
شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست
شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست
شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست
شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست
شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست
جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست
جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست
جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست
جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست
جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست
جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست
جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست
جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست
جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست
جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست